
" گیتار بی تار و اُرگ سرخ "
مجموعه اشعار یزدان
خانـ ه ♥ لینـ ک ♥ ایمیـ لـ ♥ پروفایـ لـ ♥ طـراح
جـلـیـقـه مـشکـی و تـن پـوش قـرمـز . بـگفتـا : دایـره و تُـنبـک ، دَف و سـاز . بـگفتـا : سـبـزی شــال و کـمـربـنـد .. . کنـد عـنـوان پـر سـوگی به دنـبال .. . نـخـستیـن " دال دور افـتادگانـنــد " . منظومه_عمونوروز_کاکوفیروز در حـومـهٔ شـهــر ، بـیــوه زن زیـبـایـی ســازم ز کـلـیـسـا و کـنـشـت ویـرانــه منظومهزنوجوانمست زن چــو پـا بـر عـرصـهٔ گـیتـی نـهـاد صـحـبتـی دارم شِـنـو سـرکـوبگـر : راه بــسـتـیــد بــر گــذار مــغــزهـا با تفنگ و تانک و باتـوم و شوکر پـسـر دارم جـواهـر مـثـل مـرجـان یـکی آمـد و گـشـت ســر راه مـن ..! که از پـیشـهٔ خـویـش ؛ بگـفتا سخـن خــرد وَرز و بــر مــن گــذار راهِ کـار سـبـک گـردد از شـانـهام ،، رنــج بــار دهــان در دهــان و زبــان در زبــان : پـراکنـده گـشـت ایـن بـیـان و گـمـان کـجانـدیـش ز شُـغلـم گـرفـت انـتقـاد بـه کـسبـم زده ؛ اَنـگِ نـنـگ و فـسـاد بگفت:اینچهکاریستگرفتیبهدست؟ در آن فـایـده و بهره و صرفه هست ! کـسان مـیدهـی پـول بـعـنـوان وام : بـگـیـری سـپـس ؛ عـایـدی از عـوام ؟ بگـفتـا : دهـی مایه ، چنـد درصـدی ؟ سـتـانـی چـقـدر ؛ بــهـره و عـایـدی ؟ چـه انــدازه دارد ،، زیـان و گـزنــد ؟؟ چـه میزان از آن ، خانـمانسوز شدند؟ چه مـبلـغ بـدادی ، سـتانـدی چقـدر ؟ بدهـکار چو دستمال چلاندی چقدر ؟ پـیاپی سـوال بـود میکشیـد بر رُخـَم بـه جـز روسـیـاهـی ، نـبـود پـاسـخـم یِـهــو ؛ یـادم افـتـاد ...! بـه یـاد شـمـا مـشــرّف شــوم ،، نـزد مـنـطــق سِـتـا سـرآغـاز بـگـردم ؛ چــو جـویـای حـال سـپـس ، بـشنـوم تا جـواب سـوال .. گـنـاهـست مگـر کـسـب داد و سـتـد؟ بــریـن مـیزنـنـد ، وصـلـه و اَنـگِ بـد گـناهـست مگـر ؛ وام و قرضی دهی؟ تـوافـق شـود زیـن قـروض وانـگـهـی ز مقـروض بگـردد ، بـهـایـی وصـول : بـه عـنـوان پـاداش و یـا ســود پــول طلبـکار خـطایـش چه بـاشـد مـیان ؟ نـزول خـور خـطابـش کننـد ناکسان ! جـز اینـست مگـر دسـت یـاری رسانـد شـرف رفـتـه را ..! اعـتـبـاری رسـانـد کـسـی سُـقـم و لـغــزش نـدیـده از او نـه آزار و رنــجـش رســیـده از او .. نه او سـارق و دزد و نه جـیببُـرَست نه آخورخورست و نه توبره خورست نـه بــر خـونـی آلــوده شـد دسـت او نـه دنـبـال پـیـکـار ،، کـمـر بـسـتـه او نـه درب کـسـی را زده بــی دلــیـل ! نه از گوشت نفع ، چرب بکرده سبیل نه چشمی دوانْـد ، سوی بیعـصمتـی نه دیـده گشـود ، سمـت بـیحـرمتـی به هرحال کسی زو که نُقـصان نـدیـد نـدیـدنـد بـدی زان بــگـردد پـدیـد ..؛ ولـی نـقـض و طـردش کنـد دیـگـران دهـد وام و اخـذ میکـنـد ســودِ آن ! خـردمـنـد دانـا ..؛ زمـانـش رســیـد .. جــواب سـوالات مــا را ،، دهــیــد ؛؛ لب و لـوچـه برهـم زد و خـورد تـکان دهـان را گـشــود و بـچـرخـیـد زبـان چنین گفت : خردورزِ دانش شمـول : جـهان ممـلو از عیب تراش و فضول عـمـلـکـرد روزمــرهٔ ایــن دو قــوم : ســر و بــو کـشـیـدن بـه کـار عـمـوم نـگــنـجــد بــزرگــی و افــتــادگــی : نـه در وصـفـشـان جـز حـرامـزادگـی ولیـکن بـپـرسیـدی از قـرض و سـود بـخـواهـیــد شـمـا را کـنـم رهـنـمـود سزای چنین پیشه، خوب یا بَدَست ؟ ثــنـا یـا نــکـوهـیــدن ایــزدســت ؟ طلبـکـار ســتـانـد از بـدهـکاری پــول عـوام ایـن سِـتَـد را بخوانـد نـزول ! اگـر این نـزول باشـد و کار پـست ..! کنون داخل بانک شرعی چههست ؟ سپـرده کـنی پـول و مقصـودِ بانـک : دهـد بـر سپـرده گـذار ســود بانـک ! بـپرداختـه بانک گرچه وام بر عوام : گـرفت ؛ ده بـرابـر از آن ســود وام ! نـگـیـر خــرده گـیـر .. خــردهٔ نـاروا ! بگشـت ، مـصلحـت بیـن این ماجـرا دگـر افتـرا زن ، نگیـر عـیب و نقـص کسیأخـذنمودقرضیازبانکوشخص بـدان با رضـامنـدی خـویـش سِـتانـد " تـن از دام بـیآبـرویـی ؛؛ رهـانـد " نـه قـلّاده انـداخـت کـسـی گـردنـش نـه کـس بـوده بـر وانـمـود کـردنـش خودش بر خودش داده بود پیشنهاد ودیــعــه بـگـیـرد بـریـن اسـتـنـاد ... چه بانک باشد و نوعـی و غیـرهای : دهـد بـابـت قـرض خـویـش بهـرهای پـسنـدیـده و درخـورست سنـجشـت همیـن بـود و بـس پـاسـخِ پرسشـت گـهی خیـر رسـانَـد گـهی هـم زیـان ! گـهـی مـوجـب خـنـده و گـه فـغان ! نهبیعیبونقص باشد و نهخطاست گهی نادرست ، گه پر از محتـواست "درسـت اسـتفـاده شود زین رونـد : مـحالـست ببینـد کسـی زان گـزنـد " نـزول ، واژهٔ نـاپـسـنـدسـت و بـد !! " از آن نـام ببـر لـفظ داد و سـتـد " چنین پیشه ؛ کاربـرد صنعـتگرست بر آن پـیشـهورزی که سـود آورست تو ای قحـط زده رفتـه بـودی ؛ نـرو دگـر جـانـب قــرض ســودی ؛؛ نــرو بـسـنـده کـنـم بــر ســوال و جـواب گـرفـتـم مـراد و بـگـشـتـم مــجـاب چـنان خـام جهـل بـودم و شـایبـه ! شـدم بـا خـرد ؛؛ پـخـتـهٔ تـجـربـه .. ســرِ راه بــنــده ...؛ گـرفـتـی قــرار چـراغـان کـنی ، مـغز تـاریـک و تـار سـپـاس رهـنمـود کـردی و راهـنـمـا در آخـر سهبـیت پنـد و اندرز ، نـمـا مـده آب ، درخــتـان بـیــریـشــه را مشـوسنگ،شِکانبیغرض شیشهرا بـده نان ولـی نـه بـه دنـدان شـکـن نمـک پـاش بـه زخـم نمکـدان شکن نیـازمنـد شـهر را گـرامـی شـمار .. بدان قدر دوستدار و دوستشبدار دادوستد یزدان_ماماهانی سـرایـش۱۲_۲_۱۴۰۱ _🎼🎸گیـــتار بـیتــــار🎸🎼_ ادغـام بــکن حــروف " گـاف" و "لام" را ساخــتار گُــل و گِـــل بــوجــود مــیآید گـل زینــت دشتــست و عــروس گلشــن گــل مــأمـن امــن شــاپـــرک مــیباشــد گــل مـیشِــنَــود ، نـبــض دل بــلبــل را گـل شخصـیـت و کـاراکـتـر زیـباییسـت ســـرسبــز و پـــر از طــراوت و زیـبـایـی در دیـــدهٔ گــل ، بهـــار تـماشـایـی هست حــالا بــرسیــم به شــرح احــوال گِــل ! بــر عکـس گُلــست و فـاقـد بـوی خـوش طــرح لـجــن و بــرادر مــرداب اســت .. بــاقــی بقـــای مـــانـــدهٔ جــــوی آب ؛؛ انـســان متـشــکّل شــده از ایـــن مــادّه تـشــریـح دو نــوعــی از نــهاد مـعـلــوم گُـل جـلوهٔ شـایـسـتهٔ چشــم انـدازیـست گـلوگـل امسال بهار چه شرمگین میآید از فاجعهٔ پلاسکو تا امروز .. اقبال بدی گره زده بر کالبد لازم شده تا محقق غربیها ساختار عجیب فکر هر ایرانی عکس العمل مردم ما معکوس است هر نوع مرضی بر سرمان میبارد متروکه بگردیده دگر این خانه میگرن بگرفتیم و چنان سردردی بیهوده سخنگویی و یاوهچینی حال عاقبتش را تو خودت میبینی! هرگز نکنی حرف خودت را باور افسانه سُرای بی نظیری هستید آشفته دلانیم و چنان سرگردان وقتی که خرست ، خرسوارم باقیست واعظ نرسید از تو خیری ؛ آخر شش سال مصیبت سرمان میریزد لبخند و نشاط هم ربودند از ما هستیم فقط شاهد بدبختیها این عصر فقط عصر دروغ پردازیست عرضم بحضور خوار شدی ایرانی نفرین شدگان و سوختگان خاکیم ..! وَه ! زلزله رقصید و برقصاند ما را نوروز نیا که حالمان داغونست تقدیر و فلک ، دیگ عصب را جوشاند کاش از بَدوِ تولّد همگی میمردیم مثل قلیان و چپق کام رساندیم ، امّا : اینجا همه آرزوی مردن دارند نوروز ببین سفرهٔ ما هفت دالست درماندگی و دویدن و دام درد دیدی تو ستمدیده بدان ایرانیست وقتی سر سفرهٔ همه رنگی نیست بیهوده سر سفره نشستن تعطیل بیهوده به رخ بوسه زدن ممنوعست بیهوده پی منزل هم رفتنها ... نوروز برو جای دگر لُنگ انداز غمگینترین لحظهٔ سال نوروزست آغوش وطن باز و بغل میگیریم هر چند اگر طرح بهاری بشکفت هر سال بلا پشت بلا میریزد ایزد به بزرگی خودت محتاجیم از یاد نبردی و مبر ایران را غولفنا ــــــــ🍃🦋گیـــتار بی تــــار🦋🍃____ هانیِ خانمی ، معرض خونخوار تمام شد آن همه ساعت خوش اگر نان نامرد هرگز نمیخورد لیاقت نداری دهند بر تو فحش برو قبری فکند در گوشه ای دگر آن حنایت رنگ ندارد چه ساده فروخت و بدید چه با سهل ریخت خون مردم تو از جنس کفتار نعش خور کسی چون تو ابله و احمق دگر عمر امثالی چون تو زهر تو را کفن و دفن هم زیادیست تو حتی لایق گور و خاک نیستی ببوسم دست مردان بزرگ بهر نامردی کتک خوردهای زانیجانی ــــــــ🍃🦋گیـــتار بی تــــار🦋🍃____ با من خسته کسی هیچ نکرد همدردی همه دلدار و همه یار همند امّا من شقّه شقّه شدهام پای غم و تنهایی من بیچاره فقط حسرت نان را خوردم بخورم نان دو بازوی خودم را امّا : مفت خوردی و فقط مفت بدست آوردی آهن داغ من از کوره کشیدم بیرون پشت فرمان نشستی و چنان گاز دادی برو یادگیر و بلد باش جوانمردی را تو به اندازه من رنج کشیدی آیا ؟ پرورش یافتهٔ ناز و قر و اطفاری سایهٔ لطف پدر بر سر تو افتاده فاقد درک و شعور و ادبی بیچاره دولت پول پدر جیب توام پر گشته خورد ما درد وفورست و بدوش زحمتهاست مال دنیاست فقط کام تو شیرین آید به رُخم کم بکش آن ثروت و آن سرمایه بی اثر مانده برای خود من نیکبختی پشت من خالی و جایی نرسم در آخر نه مروّت نه ارادت نه عدالت مانده نه به ثروت برسم با همهٔ دشواری راه من راه خدا نیست خودم میدانم مایه دار هم نشدیم تا بچشیم لذّت را فقر و ثروت که یکی نیست ، نباشد هرگز ابرک حسرت ما غصّه فقط میبارد معرفت بخشش عشقست و کسی لایق نیست نه کسی منصف و نه بر دگری انصافیست فقروثروت هفتسینقحطی آلالههایماماهانی همنشین عشقمن بگیرم از جدایی پند و درسی عاشقکُش وجود گشته زخم از جور و ذلت شیردلان زندگی فریاد و فریاد آه ماست دوستی یزدان_ماماهانی ماتمپرست خورشیدجمعه
بــرون بــشّـاش ولـیـکـن انــدرون کِـز
کـلاهِ دوکـیِ ســرخ و رُخـی جــیــز ..
بـه پـایـش گـیـوۀ نخـبافِ نـوک تـیـز
به دسـت دایـره به لـب شیپور بـادی
نـبـوغـش پـایـکوبـی هسـت و شُادی
به فروردین و سـورَش مانده یک روز
خـوشـان آینـد عـمـو نـوروز و فیـروز
بِـایـسـتَــد او بَــرِ کـوی و گــذرگــاه ..
زَنَـد دایـره ، دَمَــد شـیـپـور ، رَوَد راه
بِـلَــرزانَــد ؛؛ ز پــا و پـاچــه تــا ران ..
بِـرَقصانـد سر و کـتف جانم ای جان
گلاَفـشان ، دستاَفـشان ، پایـکوبـان
بـدسـت آرَد از این سو مِـهـرِ خوبـان
زبــان را از دهــان بــر لــب بِــرانَـــد :
" عمو نـوروز سالی یک روز بخواند "
عمـو نـوروز ، کاکـو فـیـروزِ امـسـال :
نه رقصاننـد نه خندانند نه خوشحال
بـه جـای دایـره زنـگـی و شـیـپــور !!
سِتاندندستِخویشسنجاق ووافور
بهجای نـغـمـه خـوانـی ، دف نـوازی :
"دچــارِ اعــتـیــاد و نــشـئــه بــازی "
از آنان شور و غوغایی ، خبـر نیست
تِـمـی از بــزم آرایـی ، خـبــر نـیـسـت
به جـای کـادو و سـوغـات و هِـدیـه :
بــیـــاورد ارمــغــان اشــک و گــریــه
عـمـو نــوروز ، کـاکـو فـیـروز انـگار !
خـبــر دارنــد ز اوضــاع لــجــن بــار
گــرفـتـم ره بــجــویــم حـالـشــان را
بـپــرسـم زیـن نـشـان احـوالـشـان را
چـو آفـتـاب از نـوکِ قـلّـه دمـیــدم ..
دَوان ، پُـرسان سَـرایِـشـان رسـیـدم
نـگـویـم خانـه بَـل ..!! آلـونَـکـی بــود
بَــر و بــارو ، گــیـاه پــیـچــکـی بــود
جِـدار و تـیغـهها ؛ خـاکی و خِـشـتـی
مُـسَقّـف ؛ چـوب و گِل با کاه کِـشتی
نه اِیـوان و حـیاط و پـنجـره داشـت
نه چشـم انـدازی و نه منظره داشت
دَری بـی ســردر و نـاشـاغــول و کـج
چـهار گوشـه قِـنـاس ، سـازِه مُـعَــوّج
نه چـهارچـوبِ تَـرازی داشـت دَربَـش
هـزار خَـط و خـراش افتاده و خَـش
بِـــبُــردم کــوبِــه را بــالا مُـــعَــلّـــق :
بــکـوبــیــدم بــه روی در تَــق و تَــق
هـمانـطور پـشـت در ایـستـاده بـودم
نـیـامـد پـاسخـی ، درب را گـشـودم
نَـهــان در آمــدم آهـسـتــه راهــرو ..
نـهـادم پــا و رفــتــم نَــم نَـمَـک تـو !
نـِشـیـمَـنــگاه رسـیـدم دیــده چـیـدم
نـبـایـد آنـچــه را بـیـنَــم کـه دیــدم
دو مـرد سـرخـپـوشِ زار و جانـسـوز
کسی نیست جز عمو نوروز و فیروز
بـــزرگــواری نــمــودم بــا وقــاری ..
فــرســتـــادم درودِ جـــان نـــثـــاری
عـمـو نـوروز ؛ خُمـار آلــوده سـویـم :
تــکــان دادش ســرش را روبــرویــم
بِـپـیـچـیــد گـوشـش ، آهـنـگِ درودم
چـو رویــارو درود پـاسـخ شِــنــودم
چو سَمـتِ شعلـۀ گازسـوزْ دَمید پُـف
بِـبَـسـت و بـا اِشــاره بـیتــعــارف ..
نهادش روی طاقچه سیخ و سنجاق
بگفت بِـنشین ولـیک با حُسن اَخلاق
نـشـسـتـم لـوحِ صـحـبـت بـاز کـردم
ســخــن رانـــدم ، ادب آغـــاز کــردم
بـگـفـتـم ؛ آمــدم بـا ســر دَمــاغــی :
بـگـیـرم مـن ز هـر دو سـر سُـراغـی
بگفتم : سال به پایانست شما لیک :
چرا هستید پس خاموش و تاریک ؟
بـگفـتم : مردِ سور و بزم شـماییـد ..
ولـیـک بــیـنـم ، بــلاگــیــرِ بــلایـیــد
بگفتم:اینچهسوروساتِشومیست؟
گرفتید؛اینچه آداب و رسومیست؟
بـگـفتـم : جـایِ تُـنبـک جـایِ شـیپـور
سـتاندید برکفِ دست سیخ و وافور
بـگفتـم : جای سوروساتِ هفتسین
برافشاندید بساط بنگ و مورفین !!
بـگفتـم : زیـن مـسیـرِ راه و شیـوه ..
نــبــاشـــد ردِّ شــادی ، رویِ گــیـــوه
بگفتم : هـان! چهشد پس پایکوبی؟
روبوسی ، دید و بازدیدها و خوبی؟
بـگفتـم : دَف نـوازیـها ، کجا رفـت ؟
ادا و غــمــزه بـازیــها ، کـجا رفـت ؟
بـگـفتـم : بُـزبُـزِ قـنــدی چـهـا شــد ؟
شکرخند ؛ پس نمیخندی چـها شد ؟
بگفتم : هان! چه شد اربابِ حالت ؟
تــراویــد بــویِ افــیــون از جـمـالـت
بـگفتم : بـشکن و بـشکن ، تَـق و تَـق
شـکستـی واه ؛ بـپاشیـد فقر مُـطلـق
بـگفتم : سال گذشت ، آسـودگی پَـر
بـیـایـد سـال پـسِ سـال بــد ز بـدتـر
ز گــفـتـارم بـکـردم چــشـم پــوشـی
بـه گـوشم ناگـهان پیـچید خـروشی
کاکـو فیـروز کـشیـد درهم دو اَبرو !
بِـجُـنبـیــد چـشـمِ خـشـم آلـودۀ او !
بـگـفـتـا : آمـدی گـر قـصـدِ دیــدار ..
بِـنَـهحرمت ، ز سرکوفت دستبردار
بگفت : ننگی که در ما کرد تراوُش :
بدینسو ؛ حالِ مردم نیْ دمیخوش
بـگفتا : بـیست و نُـه از برج اسفند :
بُـــوَد روز طـلایــی و خــوشــایــنــد
بـگـفــتـا : جــامـــۀ ســرخِ تـــنِ مـــا
نـــشــــانِ زادروزِ نــــور و گــــرمــــا
بـگـفـتـا : ریـش و مـوی زالْ گـونـه :
بـــگــیــرد از دگــرگــونــی نـــمــونــه
نــــوایِ ســــــازش و آوایِ پـــرواز !!
نـویــدبـخـشِ بــهـــار بـیهــمـانـنـــد
بـگفـتـا : چـیـدمـان ســفــرۀ سـیـن :
بُــوَد از مــوســمِ نـــوروز ، نـمـادیــن
بـگفـت : پــژمــرده گـلـهـای تــبـسّــم
نـمـیبـیـنـم خـوشـی مـابـیـن مـردم
بــگــفـتـا : آرزوهـــا ، آرزو ..! مــانــد
سرشک فوّاره زد ، بغض برگلو مانـد
بـگفـتا : یـادگاری شد خـوشـیهـا !!
گـرفـت آمـارِ بــالا خـودکُـشـیهـا !!
بـگفـتا : فـتنـه بـر مَـسـنَـد نـشـستـه
مـسیـر دوسـتـی بـر دوسـت بـستـه
بـگفـتا : کـیـنـه بـا شـلاق جـبْــرش :
بِــزَد بـر بـیگـناه و تُـف بـه قـبـرش
بـگفـتا : فقر خـوراک سفرهها گشت
بـلا ؛ چین و چـروک چـهرهها گشت
بـگفـتا : بیوجودی چون سـیاسـت
نِـشانـد نیـرنـگ پـسِ مـیـز ریـاسـت
بـگـفــتا : شـد تَــطاوُل کــاردِ رَنـــده
نـمانْـد از زنـدگی جـز پوسـتِ کَـنده
بـگفـتا : شـرکـت مـیهـن پـرسـتـی :
فـــروپـاشـیـده روی ورشـکـسـتــی
بـگفـتا : بـا دو دسـت حـاکـمـیّــت :
خــفــه گــردیــده نــبـضِ آدمــیّــت
بـگفـتا : سـرد گردیدســت و پـایـان
نـمیآیـد نـکویـی ، جـوش و قـلیان
بــگــفـتــا : غــدّههای آزمـــنـــدی ..
بِـخُـشـکانْـد رشـتـههای ارجـمـنـدی
بـگـفـتا : بــذر مـغـز هَــرز شـکـفـتـه
فـساد ، مـورْیانـهوار بـاغ را گرفتـه
بـگفـت : جَـوّ فـراسـوی مـجـازی ..
بـه راستـی که جـهان را داده بـازی
بـگفـتا : اسـکنـاس بـا غمزه جُـنبیـد
وقار رقصیـد ، شرافت هرزه گردید
بگفتا:پولاگررنگشیکیست، مرد :
ولــیـکـن رنــگ آدم را عــوض کــرد
بــگـفـتـا : گـفـتـهها ، یــعـنـی نـدارد
دگــر ایـن زنـدگـی ، مــعـنـی نــدارد
بـدیـدم ؛ کـاکو خامـوشی گـرفتـش
فـرو بست لب ، دگر چیزی نگفتش
عـمـونـوروز نشسـت کُـنجـی نـظاره
نـشـان دادش بـه انـگـشــت اشــاره
شـتابان سر بـچرخانـدم بـرآن کنـج
بــدیــدم صـحـنـه بـا حـال تَـشَـنُــج
چهار گوشهبهگوشه سفره پـهن بود
درونش چینشِ هفت نمره پهن بود
گرفتـم رَدِّ خـوان ؛ دلـگیـر و دلـخور
بـگشـتم نبش به نبش و دور تا دور
نَـخ و بَـنــدِ شـگـفــتـی در نــگـاهــم
بِـدوخـت دوزنـدۀ چـشم بر نـگاهـم
تَـحَـیُّـر پُـرتـرِه گـشت بر قاب پنـدار
نـدانـسـتم چـو خوابم یـا کـه بیـدار
زمیـنِ پـست ، تـماشا کـردنی نیست
عـیانِ حاصـل ، حاشا کردنی نیست
ز گلـبـرگِ مــلال ، غـم چـیـدنی بـود
هر آنچه دیـدنیسـت ، نادیـدنی بود
بـدیـدم سفـرهای فرشـست عمـودی
نــوارش دودی و رنــگـش کــبــودی
نـمایان نیست در آن آجـیل و کُـنجد
نهسیرست وسماق وسیب و سنجد
نـه در آن شـیـره و حــلـوای گـنــدم
نــگـاره سـفـره در آیـیـنـه بـــود گـم
نه در آن سـبــزه و گـلــدان ازیـن رو
نمیپیچـد شـمیـم یـاس و شــب بو
نه در آن سـاغـر و آبــگـیــن سِــرکـه
نـه مـاهـی بـاشـد و نـه تُـنـگِ بـرکـه
نــه در آن ذرّه مــثــقــالِ پــشـیــزی
نه پـیـدا میشـود سـکّـه نه چـیـزی
نه در آن بـرگ و جلـد " شاهـنامـه "
نه از " نـوروز ، پیروز باد " چـکامـه
نه لوح از " شیـروخورشید کیانی "
نه فـرتــور از " درفـش کـاویـانـی "
نه در آن شـمـعـدان و تـابـش شـمـع
نـه گِـرداگِـرد آن ، وابـستـگان جـمع
نه در آن از نـیـاکان رســم و شـیـوه
نه در آن چــیـدمـان نُــقـل و مـیـوه
نه در آن چـینـش قـنـد و شیـرینـی
نه در سـینی ، سُـفال هـفـتسـینی
نـه رویـــکــردی ز آداب نــیـایــش !
نـه رویـــدادی فـراخـور هـمـایـش !
سـخـن کـوتـه کـنـم امّـا به تـلـخنــد
نـبـود سـفـره ، نِـگاریـن و فـرهـمنـد
درآورد کـاکــو از کـیـسـه زغــالـی :
نـهـادش ؛ بـر سـر گـازسـوزِ خـالــی
بِـبُـرد سَـبابـه و انـگشـت شَـست را
بـچرخانْـد ؛ سـراُجاقِ بازوبسـت را
شَـفَـق زد بر اُجـاق ماننـد خورشیـد
زغالهمچون غروبِ سرخ بجوشید
سـپس آهـسـتـه و نَمنَم کـشیـد گُـر
بـیـاورد جـانـب ؛ آتـشـدان و اَنــبُــر
بــراَفـکـنــد و بـر آتــشـدان نـهـادش
ســر وافــور ، مــواد را جـای دادش
بِسنجید سوزه را بیوقفه برداشت
فـرود آورد و مـغـزِ حُـقّـه بـگذاشت
نـشانْـد بر بوسـهگاه لب را به تلخی
بِـزَد چند پُـک ، ستاندش کام بلخی
دگربار ؛ دود و دم در صحنه پیچید
بدینسان ؛ چشم ، چشمی را نمیدید
سـفـیـدی رفـت ز گِــردِ مـردمـانـش
بگشـت شـهلایی و سـرخ دیدگانش
کشید آنقـدر کـاکـو با میل و رغـبت
صـدایش شد کلفت هنـگام صحبت
رسیـد فـرجام کِـیف و نـشئـه بـازی
گــرفــتـنـــد رَدِّ ســاز و دَف نـــوازی
کاکو با لمسِسوزی ، دایره بِنْواخت
عمـو بر رقص جانسوزانـه پرداخت
تو گویی در فضا پیچید هم اینک :
تَـــرنّـــم ســــای و آوازِ چَــــکـــاوَک
عـمـونــوروز ز بـالــه هــمــزمـانـی :
نـمـود آغــاز سـرود و نـغمـهخـوانی
" شِـنـو غـمـواژگــان سیـنـزده دال "
ز مـیـهـن ؛ جُــزوِ بـــازدارنـدگـانـنـــد
به حال آهْـمَنـد ، فریـادرسی نـیست
" مگر دالِ دو جز دلواپسی نیست "
خوراکست"دالِسه" با طعم بدخوی
"دروغست" چاشنی نـابِ دروغگوی
بُـوَد چون " داغ ننـگ ، دالِ چهارم "
ضـمیـمـه گـشتـه در فـهرست مردم
نـشان مائیـم و آمـاج "دال در پنـج"
کـمانـگیر"دغدغـست" و تیر بُـغـرنج
مـسیـر راهِ بـخـت و "دالِ در شـش"
در آمـد چرخ "دشواری" به چرخش
" چه دلگیرانـه باشد دالِ در هفت "
ز یـادِ "دوست و دلبر" میتوان رفت
"جـدال هـشـت" مـدال زنـدگی شـد
گلــوآویــز حـلـق "درمـانـدگـی" شـد
به جـای گـرگ ، آدم ..! "دالِ در نُـه"
"دریــده" بـیمَــنـیــد و بـیتــوجّــه
"دهـم از دال ؛ پُـک دود و شب تار "
سـیـه کـامـی و لـب بــازیِّ ســیــگار
بَـریـدِ " دالِ یـازده " داده پــیــغـام :
تَــنـیــده عــنــکـبــوتِ "دردِ انـــدام"
ســـرودِ دالِ دود و درد ســر آمــد ..
جـنـون بـر قـامـت آنان گـرفـت قـد
"دوازده دالِ"جانسوزست و جانکاه
بر آنان چیره گشت "دیوانگی" آه !!
رَمَـق از جـانـشان دررفـت و بـاری :
وَزیـــد ؛ پــائـیـــزِ مــردان بـــهـــاری
سـکوتِ سـرد و بـیروحـی فـضا را
گـرفت دربـر ولـیک بیسـاز و هـورا
همـینـطـور روبــرو ایـسـتـاده بـودم
ســرم انــداخـتــه و افــتــاده بـودم
ســری چــرخـانـدم و بــا دیــــدِ آزاد
مـواجـه شــد نــگاه بـا داد و فـریـاد
هـماکنون"دالِ سینـزده" شد نمودار
دو تـن سـرخپـوشِ حلقآویزۀ "دار"
عـمـونـوروز ، کـاکـوفـیـروزِ داسـتان
سـرآمـد بـخـتـشان و قــصّـه پـایـان
سینزده_دال
یزدان_ماماهانی
آغازسرایش۲۹_۱۲_۱۴۰۳
پایانسرایش۳۰_۱_۱۴۰۴
کالبد_چکامه_مثنوی
جستار_چکامه_اجتماعی_ملالانگیز
_🎼🎸گیـــتار بـیتــــار🎸🎼_
برچسبها: مـثنـویات یزدان ماماهانی
برچسبها: مـثنـویـات یزدان ماماهانی
برچسبها: مـثنـویـات یـزدان ماماهانی
میزیـسـت ولـی به سختـی و تنـهایـی
در سـانحـهای چو ناگـوار و سهمـگیـن :
کـشتـه شده بـوده شـویِ او با مـاشیـن
زیـن حـادثـه ، دشـواری سـراغـش آمـد
تـنـگـی ، بـه شـکـسـتـن جـنـاغـش آمـد
سوگ و غم واندوهی جناحش پیوست
در خلوت خود ، بهاشکوزاری بنشست
از خشم دودست خود به هم میسایید
با شِـکـوه ز روزگار خـویـش مـینـالیـد
پـهنای دو چشـم و مـردمـانـش خـونـی
افـسـرده و دلـمـرده ، بِــسـان افـیـونـی
فـرزنـد نـداشـت و مـرده بـوده شـوهـر
از دسـت بـداده بــود ، پــدر بـا مــادر !
احـسـاس غـریـبـانـه بـه او دسـت داده
تـنـهایـی و بـیـکـسـی بـه جـان افـتـاده
بر جای گـذاشتـه بود هر آنچه همسـر :
انـدوخـتـهٔ بـخـور ، نـمـیـر شـد سـنگـر
کــردش گـذران عـمــر زیـن سـرمــایــه
تنـگنایی رسید و چیـره گشت بر مایـه
بر خـورد و خوراک خود دگر واماندش
تا اینکه ؛ مضیقـه چرخه را چرخاندش
از صـد به صـفـر رسـیـد مـدار بـختـش
درمـانـد و فرومـانده به خـرج رخـتش
خود ماند و سرودودست محکم کوبید
مـانـنـد زغــال قـلـیـان ، مـیجـوشـیـد
هـقهـق کنان ، مـویـه زنان ، زار میـزد
از حالِپریشخویشبهخویشجارمیزد
زیـن پس چه بایـد بکنـم ، کاری نیست
اغـیـار زیـادنـد ولـی ؛ یـاری نـیسـت !!
در لاک خودش رفت و به فکر افتادش
پیـدا بـکنـد کـسـی ، رسـد فـریـادش ..
در هـوش فـرو رفت و بـسی انـدیشیـد
انـدیشـه بِـپـَـرورانْـد و نـاگـه جـوشیـد
بـر حـافـظـه ؛ انـگـارهٔ مــردِ پــارســا ..
بـر یــاد بــیـاورد کـه شـیـخ شـهـر را !!
آنجاست که مـال مفت چربـش میکرد
درمـانـی نـیـنـدوخــت بـه هـنـگـام درد
تـدبـیـر غـلـط بـوده و سـهــل انـگارش
پـایـان خـوشـی نــدارد آن راهــکـارش
کــرد کـار خـود و بِــزَد بـه سـیـم آخــر
چـادر به سـر و ره به در و جـان در بـر
از خانه بـرون گشت و گذر کرد تند تند
پـیمـود مـسیـر ، رسیـد سـرای آخـونـد
ایـسـتـی زده و بــرابــر در ایـسـتــاد ؛؛
بر ماشـهٔ زنگ در ، سـرانگـشت بِـنْـهـاد
چندلحظهگذشتودرچوازهم بُـگسَسْت
جلـوه بنـمـوده شیـخِ تسبیـح بر دست
چشم بر رخ زیبا و قد و هیکل دوخـت
دیدشزنخوشگلیکهدرخودمیسوخت
گـفـت : شیـخ منم بـیـوه زنـی تنـهایـم
درمـانـدهٔ تـنـپـوشـم و نـیسـت کالایـم
بی شوی و پدر ، مادر و بیکس هستـم
نیست مویی درون کفدست و شَستم
مـن آمـدهام ، چـرک فـلاکـت شـویـیـد
پا پـیش گذاریـد و چـو چـاره جـوییـد
پـیـچـیـد بـه سـر هـالـهٔ مکـر ؛ رنـدانـه
زن را بـبــرد شـیــخ ، درون خـانـه ..!!
زان حـیلـهٔ او چـنـانـچـه بــوده غـافـل
تـرفـنــد جـواب داده و بــردش داخـل
گفت : دست مـنـست گـشایـش کار تو
زان دوش تــو انـدک بــشـود ؛ بـار تـو
حـال آمـدهای ، در اخـتـیـار مـن بـاش
زیـن گونه منم رِسَـم به مـزد و پاداش
بـشـنـیـد زَنَـک شــروط بـیـشـرمـانـه :
برخواست و گریزپا بگریخـت از خانه
فـهـمـیـد شـکار گـشتـه بـه دام صـیّـاد
بیوقفـه فـرار را به قـرار تـرجیـح داد
لـرزان و هـراسـان و دویـدن هـنـگام :
بر زاهـد چـشمدریـده ، میداد دشـنام
آنـقــدر دویـد تـا بـرسـیـد بـن بـسـتـی
دیـد از سر کـوچـه یک جـوان مـستـی
پـایـکـوب و تِـلـوتِـلـوخـوران مـیآیــد
او در جـهتـش ، شـد نـگـران ؛ میآیـد
آنشیخچهبودومستچهباشد ، آنگاه :
" از چـالـه درآمـدم ، بـیـفـتـادم چـاه "
این گفتهکهگفت و لحظهای ایستادش
هـوش از سر او رفته و پس افـتادش
چندی بگذشت و پلک و دیده بگشـود
هـوشیاری به مدهـوشی او میافـزود
پا را بکشیـد ، کول و کمر کرده راست
با دلهره از بستـر و جایش برخـواست
خشکش زده و بر نگریستـن پـرداخت
پس دور و بر خودش نگاهی انداخت
سالخورده زن و دخترکی را دیدش ..
همـراه جـوان مـست از آن فـهمیـدش
بی آنـکـه بر او دسـت درازی کـردست
حـرمـت بـنـهاده ، خـانـهاش آوردست
پـهـلـوی زنـی کـه مـادرش مـیبـاشــد
آن دختـرکی که خـواهـرش میبـاشـد
اینصحنه بدید و شوک براو وارد شد
روبـنـد و لـچـک پـرانـده از روی خـود
گیسـو به رخ افشانـد و بـتابانـد مو را
درهـم بـکـشـیـده ؛؛ مُـژه و اَبــرو را ..
ره پیش گرفت ، رسیده نزدیک مست
بطریِّ شرابو پیْک ستاندش از دست
برد سمت دهان و چند قُلُپی نوشیـد !
چنـدی بگـذشت و از حرارت جوشیـد
افـتان شـد و خیزان و دریدش جامـه
مـسـتـانـه شـد و زد بـه دل هـنـگامــه
آن نــرگــس فــتّـانــهٔ شــهــلا مـژگـان
رفت و برسید مرکز شهـر و میـدان ..
گفت : مـردم گِلِـهای کرد مرا دلـخونم
داد زد گِـرد هـم آیـیـد به پـیـرامـونـم
لب را بِـگُشـود ، چنیـن نمـودش آغـاز
چـامـه ز بـداهــه بــســرود بـا آواز ..؛
گـشـتـم اگـر والـی ایـن شـهـر روزی :
مشغـول شوم سخت به مست آموزی
کاهش بـدهم سُـلـوک دیـن از هستـی
افــزون و زیـادت بـکـنـم بـر مـسـتـی
بـنـیـان و پـیِ کـعـبـه ، نَـهَـم مـیخانـه
فــرمـان دهــم ســراســر اســتـان را :
بـنـیـاد دهـنـد ، مـدرســهٔ مـسـتـان را
آمـوزش مِـیـخـواری سـپـس پـا گیـرد
عنوان کتاب و درس و مشق جا گیرد
فــرمـان دهـم ؛ کـاخ مـجـلـل سـازنــد
تـا بـادهـگـسـاران بـه طـرب پـردازنـد
فـرمـان دهــم ؛ در گــذران هـسـتـی :
بـرپـا بـکننـد ، بـساط بـزم و مـسـتـی
فرمان دهـم ؛ ز بـادهنـوشی ، اکنـون :
قـانـونـگـزاران ، بـنـویـسـنــد قـانــون
فرمان دهـم ؛ سـر در شهر بنـویسنـد :
" مسـتان جـهان ، عـصارهٔ قـدّیسنـد "
فـرمـان دهــم ؛ بـه دیـنـداران شـهـر :
تـقـدیـر کـننـد ، ز مِـیگـسـاران شـهـر
فـرمـان دهـم ؛ شـیـوخ نـاپـاکـان را :
از تـیــغ گــذرانـنــد هــمــهٔ آنـان را !!
تسـبیح مـنست ، پیالـه و جام و مِـی
ورد لب من "سلامتیست"پی در پی
نـوشـیـدن الـکـل ، روشِ دلـخـواهــم
مستیومِیکده ؛ آیین و پرستشگاهم
مستهمراهشد وشیخ کهگمراهم کرد
صد شیخ به یکمستفداخواهم کرد
زیـن پس نگـوینـد کـسان ؛ گمـراهنـد
" مـستان ز اوضـاع جـهان آگاهـنـد "
یزدان_ماماهانی
آغازسرایش۲۲_۱۰_۱۴۰۱
پایانسرایش۶_۱۲_۱۴۰۱
_🎼🎸گیـــتار بـیتــــار🎸🎼_
برچسبها: مـثنـویـات یـزدان ماماهانی
نــظـم مـوزون شـگـفـتـی روی داد !
زنـدگـی بــا عـاطـفـه پـیـونـد خــورد
نام عشق با حرف تـاء پسونـد خورد
(تـعـشـق)
دلـبــری و عـاشـقـی ..؛ آغــاز یـافـت
گل ؛ بـهار و بـوسـتـان را بـاز یـافـت
یکنـواخـت شد ، ریتـم سـازِ رابـطـه
آخــرش شــد فـاش ...؛ رازِ رابــطــه
زنـدگانـی زاده شـد ؛؛ هـمـراه عـشـق
آیِنـه نقش بست در خود ؛ ماه عشق
دلـگـشـا ؛؛ وابـسـتـگـی ایـجــاد کــرد
یـک وجــب دل را ز بـنــد آزاد کــرد
مـرد آمـد چـشـم بـر هـستـی گـشـود
رنـج ؛ طبعش گل بکرد و زان سـرود
دردکِـشی و زخـمخوری رابنـدگیست
"مبـتنـی بر این دو مـرد زندگیـست"
یـکتـنـه بِـسـتـانـده افــسـار مـعـاش
هـوشیـار و سخـتکوش و پر تلاش
نانحرمتخورد ، نمکگیر شدچنان :
آبــرو داری بــکـرد تــا پـای جــان ..
بـست چـو هـمّـت ، رفـت بالا پلّـه را
آنچنـان پیمـود که دریافـت ؛ قلّـه را
داد دست دوسـتی با دسـت دوسـت
یافت همانندش ، همی مانند اوست
خطبـهٔعقـدخواندعشقبرایندو زوج
زنـدگانـی ؛ شـد شـروع قـعـر و اوج
حـالــیــا ؛ خـوانـنـدهٔ ایــن مـثـنــوی
یـک شـعـار و یـک پـیـام مـعـنـوی ..
در درون خـود نـهـفـتـه بـی گـمـان !
اوّل حــرف مــصــاریـع را بــخــوان
ابتـدا تـا مـصـرع بـیسـت و چـهـار :
هــر هــجــا را در کـنــار هــم گــذار
یـک عـبارت ؛ وانـگهـی گـردد پـدیـد
یک شـعـاری ؛ را سـپس داده نـویـد
جـملـهٔ : " زن ، زندگی ، آزادیَـسـت "
لفـظِ : " مـرد و میهـن و آبادیَـست "
زیـن شـعار اُلگو پذیـر از بیـخ و بُـن
ســردر و دیــوار خـانــه ؛ قـاب کــن
هیــچ محـدویـتـی ، اجـبـار نـیـست
زن اگر آزاد نـیسـت ، انـگار نـیسـت
زن نـبـاشـد ؛ آلـت جـنـسـی فـقـط !
سـلـسـلــه انـگـیـزهٔ سـکـسـی فـقـط
زن نـباشـد ؛ مـوجـب تحـریـک کس
هـرزه نیست ؛ بوده اگر نزدیک کس
هیچ ضرورتنیستحجابوپوشش
شـرح تـوجیـه نیسـت بـر آرایـشش
زن نه کُلفـت هست نه بـرده نه کنیز
او نـه آفـت آفـریـنـسـت و نـه هـیـز
کـس چنیـن پنـدار شـوم دارد بِـسَـر
هـرزه مغـز بـیش نیست آن بیپـدر
زن ؛ کـنار مـرد نـیک ، حاصـل شـود
زنـدگـی ؛ بـا مـرد و زن کامـل شـود
رمـز آزادی همیـن است ، شـاد باش
عـمـر را خـوش بـگذران ، آزاد بـاش
رنگ آزادی ؛ سـفیـد و سـرخ و سبـز
کــوی آزادی ؛؛ نــدارد خــط و مــرز
"" مــرکــز آزادی و انــسـانــیــت ""
فـرق ندارد ، رنگ و قوم و جنسیت
آنچـه بـایـد یـاد داد بر خـویـشتـن :
درس انسان بـودن و خوب زیستـن
اخـتلاف پـیش آورد ، مـحـدودیـت
فـاجــعــه بـار آورد ، مـمــنــوعـیـت
بــیـت بــالایـی بــیــایــد روی کـار :
اخـتـلاف و فـاجـعـه آیـد بـه بـار ..
اشـتبـاه و نـادرسـت اسـت بیـکـران
ســرکـشـی بــر زیـسـتـگاه دیـگـران
یـا دخـالـتهــای بـیجــا و غـلـط :
تـخم خـصم و کـینـه میکارد فقـط
نـیـسـت در قـانــون آزادی ، نــفـاق
پـس جـلـوگیـری کنیـد زیـن اتّـفـاق
اعـتقـاد کـورکـورانـه .. بـس اسـت
انـتـقـاد نـاپـسنـدانـه .. بـس اسـت
نقـد روشـنـفکـر و نـقـد تیـره فـهـم
اوّلیدارایعلم و دوّمی دارایوهـم
آنچه فـاقـد گـشـتـه در اقـلیـمـمـان
مــنــعِ آزادیِ گـــفــتــار و بـیـان !!
منتقد لببست و او دانست صلاح
منفعـتجـو میبرد دست بر سلاح
لـب فـرو بـستـن و یا مُـهر سـکوت
چون فلوتـیست زیر تار عنـکبـوت
گـر هـنـرمـنـد و پـزشـک و کاسـبی
گـر رسـیـدی جـایـگاه و مـنـصـبـی
مـوســم و هـنـگام بـیـداد و سـتـم
جامـهٔ رزم پـوش و قد را کن عَلَـم
پـاشـنــهٔ پـیــکار را بــالا بــکـش ..
طـعم خـون دادخواهـی را بِچِـش
کرکسی بنیان نـهاد ، با آب و تاب :
آشـیـانــه در قــرارگــاه عــقــاب !
در نبـود شیـرشـاه ، کـفتـار پست :
خودسرانه ؛ مـسنـد قدرت نشست
کـرکـس و کفتار ، ز سهم اغـذیـه :
مـیـشدنـد با خـونخـواری تـغـذیـه
شیر فراخواندش عقاب رایکشبی
تـا بـر آن روشـن بـسـازد مـطلـبـی
مشورت صورت گرفت و گفتمان :
شد قلـمـرو ، سـلطـهٔ بـیگانـگان ..
چیرهبردشمنبهوحدتبستگیست
"رمزپیروزی ، فقطهمبستگیست"
پـنـجـههای شیـر و چـنگال عـقـاب
با شـعار " پیش به سوی انقـلاب "
با شگـرد و نقشـه و تـکنیک خـاص
راه جـستنـد بر مجـازات و تـقـاص
حـلــقــهٔ هــمـبـسـتـگـی و اتّــحــاد
شــد ســرآغـاز نــبــرد و اجـتــهـاد
پنجـهای ماننـد گرز بنشست عمـود
پـنـجـهٔ دیـگــر چـنـان آمــد فــرود
اوّلــی : کـرده اصـابـت بــر ســرش
دورزدش ، دورِخود و دور و بـرش
دوّمـی را کـوفت بر چـشم و شکم
در نـهـایـت ؛ کـرد او را زیـر و بــم
عـاقبـت با وحـدت شـیـر و عـقاب
بـر فـراز آمــد درفــش انــقـلاب ..
فـاتــحـانــه دشـت را آزاد سـاخـت
جـلـگــهٔ ویـرانــه را آبــاد سـاخـت
منشـأ ظلموستم ، خودکامگیست
شـاخـهٔ پـر بـار از افــتـادگـیسـت
مـعـتـرض را خـوانـدهای آشـوبـگـر
میکِـشی بـا کینـه و خـشم و نـزاع
اسـلـحـه بـر مـردمـان بـی دفـاع !!
آنـکه مـیخـوانـی بـه نـام دشمنـت
عـنصـر بیمایـه اوست هم میهـنت
افـتـخـارم مـیکـنـی ؛ سـر میبُـری
خونِ هـمخـون خودت را میخوری
هـموطـن تـقـدیـم کـرد گل بـا سبـد
هدیه دادی جـای گل ، مشت و لگد
این به آن معناسـت هستی ناخَلَـف
ننـگ بـر تـو ، شـرم بـادت بیـشـرف
آنـکه را "داعش" حسابش میکـنی
آن خودت هستی خطابش میکنی
کُلت و باتوم و کـلاشینـکف بدست
آنکه را کُـشتـی فـرزنـد کـس است
لــودهٔ واپــســگــرای غــربــتــی ..؛
آسـیاب چـرخیـده نـوبـت نـوبـتـی
حـاصـل یـکصـد پـدر بـا یـک ننـه ..
مـنـعـکـس کـردسـت نـور را آیِـنِــه
مـیـرســد روزی کـه بــرگــردد ورق
از گـلـو پـائـیـن رَوَد پـیـکـی عــرق
مـست گـردنـد ایـل پـارسـیزادگان
گـرد هـم آیـنـد اگـر ایـن دودمـان !
کُـرد و تـرک و بـخـتـیـار و گـیلـکی
بـاز گـردنـد بـر گـذشتـه انـدکـی ..
ارتش همبـستـگی ؛ سازمـان دهـند
گارد جـاویـدان نـو بـنـیـان نَـهـنــد
بـا صـفآرایـی و بـا فـرمـان شـاه :
روزگـار نـاسـپـاس گــردد سـیـاه !!
با تو هـستـم بیطـرف ایستـادهای
دور حـلـقـت بــسـتـهانـد قــلّادهای
دُم ؛ بـه اربـابـت تـکانـش مـیدهـی
گـوش به دستـور زبـانش میـدهـی
بلـه ، قربـان ، چشم گـوی او شـدی
پــیــرو اهــریـمــن بــدخــو شــدی
بـا گـلـولــه ..!! اخـتـیـار بـر آتـشـی
مـردم و هـم مـیهـنـت را میکُـشی
کمـرهٔ تـاریخ و بـایـگانیـست هنـوز
بـنگـرش آن را بـه دقّـت کـینـهتـوز
آنچـه ضبـط و ثبت گـردیـده در آن
از سـتـمـکاران وقــتِ هــر زمـان ..
جز تِـم خـونخـواری و وحشیـگـری
زان نـمانـد هـرگـز بـجـا زور و زری
آنچـه باقی مانـد ز جـبّـاران متاع :
نفـرت و کیـن اسـت و آه اجـتمـاع
فـقـر و فـحشـا و فـسـاد ناپـسنـد :
نیـست هرگز در خـور یک شهرونـد
میتوانیـم با فـروش نفت خویـش
توسعهبخشیم بر پیشرفت خویش
با درایـت مـیتـوان صـدها شگفـت
رویِ کـار آورده و پـیـشـی گـرفـت
آنچه سلب گردیده ازما دانشاست
آنچهبایکوتگشته برما ارزشاست
دانـش ارزش آفـریـنـسـت بیکـران
گـر نـباشـد مـفـت نمـیارزد جـهان
ما وطنخواهیم و تنخواه نیستیم
گم بـکردیـم راه و گمـراه نیـستیـم
ذهن مسمـوم و تن فاسد یکیست
جهـل نادان و یـخ جامـد یکیست
داده بــودیـم روی بـیانـدازه ما ..
شـرع و عـرف شد تفـرقـه انداز ما
جعبهٔ کارتـن نباشـد هـوش و عقـل
تـا شـود ، محدود با برچسب جهل
ما بجنگیم ضـدّ جبر و اُخـت شدن
هـرزه مـغز گوید برای لخـت شـدن
ما ز اسب اصل خویش افـتادهایم
حال به بـازگـردانـدنـش آمـادهایـم
چونـکه دزدیـده شـده ، شـادیِّ مـا
یـا ؛؛ ربــوده گـشـتــه ،، آزادیِّ مـا
نه ستیـزهجـو نه احساسی شدیـم
ما هـواخـواه دمـوکـراسی شـدیـم
دست سـیّاس رو شـده بـر ما دگـر
عمـرمان با دیـپلـمـاسـی شـد هـدر
ما سیاسی نیستیم درحق خویش
معترضهستیم بسا برحق خویش
ما نه وصل و خـط بگیرِ دستـهایم
یا به حـزب و فرقهای وابستـهایم
آنچـه نـامیـدیـد بر ما صـد لـقـب :
آن شـمائیـد وصلـه بـر قـوم عـرب
آن قَـدَر مـنـفـور و بیـشـرمـانـهایـد
بـا تـبـار پـارسـیـان بـیـگانـهایـد !!
آن تـجـاوزگـر شـمائیـد بـیگـمـان :
دسـت درازی کــرده بــر ایـرانـیـان
با هزار نیـرنگ و افسـون و نبـوغ :
بـا خــود آوردیــد آئـیـن دروغ ..!!
خدعـه میکردیـد و میدادید فریب
همچو کِـرم آفـتیـد در بطـن سیـب
گارد و پشتیبانی و اسکورتخاص
دور خود قاپچین کردیداختصاص
نـوبـت مـردم رسیـد ، لیـکن شـما :
پـس حـوالـه میدهیـد دیـن و خدا
لـذّت دنـیـای مــادّی بــر شـمـاسـت
گریـهوسـوگوعـزایـش مال ماست
در حـمـاقـت بـینـهایـت احـمـقـیـد
مـطلـقـاً ؛ خـودکامـگان مـطـلـقـیـد
بـر شـمـا دارد ،، شـرافـت رُفـتـهگـر
مـفـت نـمیارزیـد بـر سـرگیـن خـر
آنچه زان هرگز نبردیـد رنگ و بـو :
آدمـیّـت ، نـقـد پـذیـری ، آبــرو ..!
پـشـت مـیـز نـخبـگان لَـم دادهایـد
تـختخـواب جـاه ، دراز افـتادهایـد
ما شرفکاشتیم و برداشتیمشعف
با شـرافـت میـرویـم سـوی هـدف
بـر شـما ؛ هـرگـز نبـود وجـدان روا
قـومیـتها را ز هم ساختیـد سـوا
ارج مـیهـن شـد نه تنـها ، تـخلیـه :
قـطعـه قـطعـه کردهاید و تجـزیـه
باچه قیمت خودفروشی میکنید ؟
ضدّ مردم جنبوجوشی میکنید ؟
مـزد مـزدوری ، مگـر کافـی نبـود !
بنـگ وافـوری ، مگـر کافـی نبـود !
میشود چون سایه ننگ همراهـتان
خواری هردم چشم به راه راهـتان
این سـروده بـود تـهی از سـوءظن
روی لـبـهـای سـیـاهــم بـوســه زن
رُک بگویـم ، بیتـعارف ، بیغـرض
نه شما اصـلاح شوید و نه عـوض
جای اینـکه فـردخـوشنامـی شویـد
رفتـه رفتـه چـون هیـولا میشویـد
پیـرو و خواهانتان پا پیش کشیـد
ریشتراش برداشتهوبرریشکشید
در نـهـایـت شــد ، فــرار مــغـزهــا
شــارلاتـان را رویِ کار آوردهایــد !
ننـگ و بـدنـامـی بـه بـار آوردهایـد
از شـما این مـانـده بر ما سـهمیـه :
اشـتـبـاه در اشـتـبـاه بـر ثـانـیـه !!
گـر قـصـوری میـکـنـیـد و اشـتـبـاه
آخـرش گـردن نـمـیگـیـریـد ، گـنـاه
آنچـه بیانـدازه کـرد ؛ گـستاخـتان
مفتخوریوعیشونوش در کاختان
تــوده را از پـشـت پـرده بـنـگـریـد
زیردسـت را هـمچـو بـرده بنـگریـد
لـِیـبِـل راسـتیـن زدیـد بـر یـاوههـا
بـرتـری دادیـد عـدو ؛ بر کاوههـا !!
رسـمیـت دادیـد به فرهنـگ و ادب
بـَـربـَـریّـت بـودن قــوم عــرب ..!!
از کَــپَــر تـا تــازیـان آس و پـاس :
سـاخـتیـد افـسانـههای بی اسـاس
بر تَوحّش شاخوبرگدادید سپس :
ریشـههای پـارس را کردیـد هَـرَس
از اساطیـرش بگیر تا خاک و آب :
بیـخ و بُـن نابـود کردیـد و خـراب
بـا وجـود بـیبــهـای سـلـطـهجـو :
ذرّه مــثـقــالــی نـمـانـده آبــرو ..؛
پـلـک را از روی پـلـک بـرداشـتیـم
مـهمـلات را پشت سر بـگذاشتیـم
آنچه کرد بیدارمان از خواب جهل
آن خِـرد بـودسـت و آگاهـیِ عـقـل
دین و مذهب کرد وطن را سیطره
گشت چهاردهقرن پیش مستعـمره
اینسریماستریختهوبشکستتغار
آمــدیـم بـا عــزم و رزم اســتــوار
از تــن مُـفـتـی ؛ قـبـا را مـیدریـم
تــا دمـار از روزگــار در آوریــم ..؛
خواهی از قامـوس مـفهـوم گـزنـد
( شیخ و مُلا باشد و آخوند گنـد )
پـا نـهاده هـر کـجـا مـلّای پـسـت :
روزی از آنجا برفت ، آفت نشست
پیشـهٔ آنها فقط خواب و خورست
مغزشانخالیوجیبهاشان پُرست
در ازای اکــتــســاب مـــادیــات :
میفروشند چرتوپرت و وهمـیات
یـک قـبـا و یـک عـبـا بـر تـن کـننـد
دور سـر ، عـمـامـه را دامـن کـننـد
منبـرست و روضـه تـوبـرهکارشـان
شیـون و نـالاندنـست ، ابـزارشـان
ایـن خـفـاکاران مـؤمـن اصـطـلاح
ظاهـراً پیـراستـه ، باطن افتـضاح
گـر ز دیــن کـردنـد تـبـلـیـغ زیــاد :
" ذرّهای بـر آن نـدارنـد اعـتـقــاد "
آهـشان با نالـه سـودایـی نـداشـت
هیچ فرق با بیسـروپـایی نداشت
روی لـب بیـهـوده جـنـبـاننـد زبـان
جمـلـهسـازی میـکـننـد با واژگان !
بــا بـکارگـیـری ز فــن مــغـلـطــه :
منـحرف سـازنـد ذهـن با سفسطـه
نیسـت در گفـتارشان یک مُـستَـدَل
حرفـشان هـم فاقـدِ هر نـوع عمـل
تـا گـدازاده به تـاج و تخـت رسیـد
میهن هرگز روی خوشبختی ندیـد
تا فـرو بسـت دیـده از گـیتـی پـدر
خـانـه نـاایـمـن بـگـردیـد از خـطـر
نـاخَـلَـف گـردیـد ؛؛ فــرزنــد خَـلَـف
زد خـوشی بـد زیـر نـاف بـیـشـرف
نـاسـپـاسـی شــد فـراگــیــر وطـن
خـاربُـن روئـیـد بـه گِـرد نـسـتــرن
پـا نـهاد ؛ پـیـش از ورود ، نـاآشـنا
خـانــه گـردیـدش فــنـا از زیـربـنـا
مُـرد و کفن و دفن شـد پیـر زمیـن
مــادر چــرخ زاده فــرزنــد نـویــن
رفـتـه رفـتـه رشـد فـعالـی گـرفـت
پـرورش یافـت و پـروبـالی گرفـت
هـر کـه بـا نـامـی زنــد او را صـدا
مـا بـگوئـیمـش " دهـه هـشـتادیا "
مـدرسـه میرفـت بـیامـوزد خـرد :
درس او شد مشت و باتـوم و لگد
این نـهال که گشت درخـت پر ثمـر
ریـشـه را بـیریـشـهای زد بـا تـبـر
کرده بود توجیه که او معذور بـود
اصـطلاحـاً نـام او " مـأمـور " بـود
چون هویجی خیره بوده بر اُفُق :
تا رسـد بر دسـت او دستـور فـوق
برخیالشمیگذشت،حدسینخست
هرچهمافوقشبگفته هستدُرست
ساختزخودشخصیتیمثلجوکر
تا به دندان او مسلّـح گشته بود !!
میزد و میکُشت و گاهی میربود
از زنـان و دختـران فـاکتـور بـگیـر
تا جـوان و نوجـوان و طفل و پیر
همچوسیبی گشته بوده مرد و زن
جانی بالـفطـره حـکم پـوسـتکَـن
جـامعـه ماننـد نـوعی تکّـه گوشت
سرکش قصّاب شبیه چرخ گوشت
بی دلیل خـون جـوانان را بریخت
همچو خفاش درپی سایه گریخت
او نمـیدانـد ، پـسِ خـون ریختـن
آب بر کارون و جـیـحـون ریختـن
رذلوخونخوار وتهیمغزی چنان :
در نـهانـت گـشتـه اهـریمـن عـیان
هر کُنِـش یک واکنش دارد به خود
کشتهای ، یکروز خواهی کشتهشد
پند تاریخـست و داده درس خوب
هر طلـوعِ دیـکـتاتـور دارد غـروب
پندی از من داشتهباش بر یادگار :
" خاطرِخوش از خودت برجاگذار"
شعارآزادی
یزدان_ماماهانی
آغاز۲۰_۸_۱۴۰۱
پایان۲۸_۹_۱۴۰۱
مثنوی_۱۷۱_بیتی
_🎼🎸گیـــتار بـیتــــار🎸🎼_
برچسبها: مـثنـویـات یـزدان ماماهانی
پسـر دارم بلـورینـست و رخـشـان
پـسـر دارم یَـلـی سـهــراب مـانـنـد
عـزیـز دُردانــه و طــنّـاز و دلـبـنــد
پـسـر دارم لـبـانـش ؛؛ غـنـچـهٔ گـل
صـدایـش ؛؛ نــرمــی آوای بــلـبــل
پـسـر دارم روانـش چـشمـهٔ صـاف
تـنی زرّیـنفام بـا پـوسـت شـفّـاف
پسـر دارم رُخَـش گردیِ گـردوست
مُژهبورَستکمی،جـوگندمیموست
پسـر دارم نـگاهـش رَخـشافـشان
شـبیـه مـاه ؛ سـیمـایش درخـشـان
پسر دارم نفسهایش سمنساست
سرشتشجنسمرواریدودُرساست
پسـر دارم بسی شـایستـه انـدیش
رهـا نگـذاشتـه در تـنهایی خویش
پـســر دارم امـیـد زنـدگـانـیســت
قـطار عـشـق و ریل مـهربانیسـت
پـسـر دارم غـمـم را بـرده از یـاد ..
بههر نیمخند ولبخندش شوم شاد
پسـر دارم نَـسَـب را کـرده احـداث
ادب بر او ، پدر بخـشیـده میـراث
پسـر دارم شـدیـداً جامعـه دوست
مــدال ارجـمـنـدی گــردن اوســت
پـســر دارم ؛ شـهـنــشـاهـی نـدارد
مـزاج و طـبـع خـودخواهـی ندارد
پـســر دارم ؛؛ گــزافـهگــو نـبـاشــد
چِـل و بـیرغـبـت و اخمـو نـباشـد
پسـر دارم که اقـیانـوس احـسـاس
بَـدَل بـاشـد کـنارش سـنگ الـمـاس
پسـر دارم ؛ که آگاهـست و روشـن
بـلـنـدپـایـه ، گـرانـمـایـه ، فـروتــن
پـسـر دارم ؛؛ درفــشــدار مـحـبّــت
ملایـمخویوخوشبرخورد ومثبت
پـسـر دارم ؛ نـوای بـینـوایـیسـت
پــیِ رشــد بُــنِ واقــعگـرایـیسـت
پـسـر دارم ؛ چـه در اوج مـکـافـات
شـنـاور نیـست بـر مـوج خـرافـات
پـسـر دارم ؛ پــسـنـدیــده عـقـیـده
چنیـن فَـرّی ، جهان در خود ندیده
پـسـر دارم ؛ دمـی یـکـسـو نـبـاشـد
که او بـی مـن ، مـرا بـی او نـباشد
سخـن را سـررسیـد ، کـوتاه سـازم
ســرودم آنـچـه وصــف دلــنــوازم
گـزارش داده شـد شــفـاف و بـرًاق
نشـد بـر شـرححـال یک ذرّه اغراق
سـپـاس و آفـریـن ، جـان آفـریـنـی
بـبـخـشـیـد ارمــغـان دلــنـشـیـنـی
" فـروغ لـحـظـههـای تـارِ یـزدان ..
جـهـانـتـابـی نبـوده غیـرِ کـیهـان "
جگرگوشه
یزدان_ماماهانی
سـرایـش۱۷_۵_۱۴۰۱
_🎹♥️ اُرگـ ســـــرخ ♥️🎹_
برچسبها: مـثنـویات یـزدان ماماهانی
برچسبها: مـثنـویات یـزدان ماماهانی
یــک واژه شـبیــه هــم بـگـــردد پیـــدا !
تــحـلیــل ؛ دو مفهـــوم جـدیـد میزاید
ویــتریـن طبیعـتــست و طبــعی روشـن
گــل بــستــر نــرم جیـرجیـرک مـیباشـد
شـــانــه بـــزنــد ؛ سـنبـــلهٔ ســنبـــل را !
جـذّاب و تمــاشــایی و روحافـزاییسـت
خـوش خـرّم و پـر شـوکـت و بـزم آرایی
تـا هسـت بهــار و گـل ، شکوفایـی هست
ایــن عنصــر تشـکیـل شـده از عقل و دل
نــه بــوی خوشـی دارد و نـه روی خوش
ارث پـــدری رســـیده از گـنـداب اسـت!
چـون میـکروب گنـدیـدهٔ پخش روی آب
وه ؛ مــادر روزگـــار چــه چـیــزی زاده !
هـــر دو بـه کــاراکْتــر مشخّـص موسوم
گِــل هم که ســزاوار تــوالت ســازیـست
یزدان_ماماهانی
سرایش۲۰_۷_۱۳۹۹
برچسبها: مثنویات یزدان ماماهانی
نوروز سرور آور ، حزین میآید
سوغاتی چین ؛ سفرهٔ عید نوروز
بدبخت کسیست نخورده بر جسمش کُد
باید سفری کنند بر مغز ما
چاپیدن و قاپیدن حق ، پنهانی
دنیا به چنین واکنشی ، مأیوس است
دهقان فلک ؛ تخم بلا میکارد
افتاده بدست ارتش دیوانه
واعظ تو خودت تیغزن و نامردی
همراه شماست خرافه یار و یاور
آیینهٔ اعتماد را بشکستید ..؛؛
افتاده زمام بدست این نامردان
تا هست ، عزاپرست و ماتم باقیست
شاعر بگذر دگر از این مغز خر
هر ثانیه ، بال و پرمان میریزد
بیگانه پرستان که نبودند از ما
آرامشمان تحمّل سختیها ..
افسار من و شما بدست تازیست
حتّی به حساب نیاورد افغانی
اعصابی تُخس و بیمهٔ ضحّاکیم !!
سیل آمده شُسته کینهٔ بیجا را
خونِ دلمان مساحت کارونست
پیراهن غم را به تن ما پوشاند
زیر آوار خزان مثل گلی پژمردیم
سوختیم پای کسی ، دست نسوزاند بر ما
اینجا همگان جمله ز هم بیزارند
بشمار و بخوان فاجعهٔ احوالست
دلواپسی و دوری و دوستیها سرد
این عید بر اشرافی و بر اعیانیست
وقتی که تعادل و همآهنگی نیست
بیهوده خریدن ، شکلات و آجیل
بیهوده به چشم دیده شدن ممنوعست
بیهوده چو تبریک به هم گفتنها
حاضر نشده کسی بیاید پیشواز
پیروزترین فصل غزال نوروزست
زیر عَلَمَش ، سینه کشان میمیریم
اندوه و ستم هردو به ما تبریک گفت ..
روزی برسد غول فنا بر خیزد
خود مینگری ؛ چگونه در تاراجیم ..
محفوظ بدارش ز خطر ایران را
یزدان_ماماهانی
نگارش۱۳۹۹/۱/۱
برچسبها: مثنویات یزدان ماماهانی
خاطی و جانی و زانی و نابکار
چون تو قاطر باید بگفت : هُش
خودش را قعر چاهی نمی برد
فنا رفت دگر روزهای خوش
بکش راهی بر نکو توشه ای
ذاتت به غیر از ننگ ندارد
به گور رفت تن داش وحید
چه ساده هویت کرده گم
تو هم نان بُری هم جیب بُر
فرو بستی دیدگانت به حق
به پایان رسیدست از این بهر
کین اثر حمل بر کون گشادیست
تو در شابک و سیاهی لیستی
زدند تیغ بر فرق چون تو گرگ
خدایت نیامرزد گر مردهای
یزدان_ماماهانی
نگارش۱۳۹۸/۱۰/۸
برچسبها: مثنویات یزدان ماماهانی
تو بگو درد چرا دور و برم میگردی؟
ماندهام کنج اتاق دلکم تنها من
بین ما بین شما هست تفاوتهایی
من افسرده ز شادابی تو جا خوردم
بخوری مال مرا حق مرا بی پروا
جای من بودی اگر واه چها میکردی
بر تو میراث رسید مفت چو گنج قارون
تو به حال فقرا هیچ نکردی یادی
برو درمان بکن هر مرض و دردی را
یا چو من تلخترین طعم چشیدی آیا ؟
عوضی هستی و خودخواهی و لاکرداری
پدرت بر تو فقط مفتخوری یاد داده
کوچه پس کوچه شهر با موتورت آواره
حال اینست جهانی پر مفتخور گشته
تن ما زخم زیادست و به دل حسرتهاست
معرفت کام دل ماست چنین می باید
فکر کنم عقده شده با دل تو همسایه
عمر هم میگذرد در پس صدها سختی
مایه داران شدهاند سد به روی معبر
نه محبّت نه هویّت نه اصالت مانده
بین اهداف و خودم هست چنان دیواری
مدّتی هست خطاکار شدم میدانم
زیر پایش بگذاشت پول و پله عزّت را
دور هر دو بکشم خطّ بزرگ قرمز
دانه دانه دل ما ماتم و غم میکارد
عشق را معرفتی هست و کسی عاشق نیست
یزدان بس بکن حرف اضافه کافیست
یزدان_ماماهانی
نگارش۱۳۹۸/۳/۸
برچسبها: مثنویات یزدان ماماهانی
بنام عید پر افسوس و پر سوز
چو ماهیهای قرمز ، داخل تُنگ
اسیریم در دل آب و دل تُنگ
چو موز و پرتقال و کیوی و سیب
درون سفره بر ما نیست تعقیب
گذاشته داخل سفره نمایان
بگردد تا ببینند جلد قرآن
عجب سکّه پلاستیکیست ببینید
گل مصنوعی از سفره بچینید
به طاق آسمان لبخند خورشید
وجودم همچو سیر و سرکه جوشید
ندارد باد با سبزه تفاهم
بخوانم همچو کینه بین مردم
سماق تلخ سفره دیدنی بود
چو کام تلخ ما بوسیدنی بود
زبانزد شد بهار کوه و صحرا
زمستانی ست امّا فصل دلها
بگو از جیبهای خالی و سرد
بگو از سینههای داغ و پر درد
جوانان فصل حسرت سر کنانند
فقیران عاجز یک لقمه نانند
یتیمان پا برهنه ، بی بضاعت
گرسنه ماندگان ، سیر از جماعت
چراغش بی فروغ ، بی نور مانده
زن بیوه اجاقش کور مانده
پدر از رنج کار نایش بریده
دگر جانش چنان بر لب رسیده
نمیبینم کسی مردانه مرد است
برادر با برادر در نبرد است
هوسرانند یا نان آور خویش
گذشتند دختران از مرز تشویش
پدید آرندهٔ اشک و تبسّم
کبودی کرده شلّاق تورّم
الهی آشنا با آشنا نیست
چه اسلامیست در آن باخدا نیست
امانت بوده ناموس نه خیانت
ولی کردند خیانت در امانت
گرانی بار دوشی گشته بر ما
چه آشی پختن و گفتند بفرما
حدیث و گفتههایی هست و امّا:
خلاصه میکنم ناگفته ها را
کسی فکر کسی هرگز نباشد
ستون معرفت را میتراشد
چه دستانی که بی لطف و لطیف است
چه مردانی که انسان شریف است
الهی کاش این قحطی بزودی
برای ما فنایش کرده بودی
الهی سوختگانیم از سر سوز
نداریم سال نو هم عید نوروز
الهی چارهای بر معترض کن
نمیخواهی جهانرا منقرض کن
یزدان_ماماهانی
نگارش۱۳۹۷/۱/۴
برچسبها: مثنویات یزدان ماماهانی
به نام خالق برگ شقایق
شده آغشته خون و لاله باهم
چکد از نرگس آلاله شبنم
پرستو جامه مشکی به تن کرد
گل لاله نظر بر یاسمن کرد
گل لاله نوشت با غم عزیزان
”حبیبالله” شد قربانی جان
”سلیمانی” رفیق جان گذشته
دو یا حیدر به بازویش نوشته
لباس دُرّ وگوهر در تن عشق
”مرادی” کرده بر بوسیدن عشق
کرم را دید و شد قدّ خمیده
بغیر از ”میرزاقا” آنرا که دیده
پلنگ پنجه خیز خفته در خاک
که ”احمدزهره” بودش مرد بی باک
زدی بانگ شهادت را ”وکیلی”
کنی جنّت تماشا با ” عقیلی ”
تو بودی ”حیدردروندی”ما
که دشمن را درآوردی تو از پا
بغیر از خون و غم چیزی ندیدی
تو از جنس علی بودی ”رشیدی”
نفیر افتاده در جان بیقرارم
نه ”شیخاصغر” چنین نیست تا تو دارم
میان خاک و خون حوروپری بود
دلیر مردم ”علیحیدری” بود
کمرکوهی که دائم زد کمینی
”حسینی بود،حسینی بود،حسینی”
منم من ”جعفری” مرد دلیرم
شدید آسوده گرچه گیرِ گیرم
”علی احمدی ” مرد سخاوت
تو با خونت نشان دادی مروّت
”علی رستمی” رستم تو بودی
میان لاله ها شبنم تو بودی
”حسین رستمی ” از جان گذشتی
تو با خونت خریدار بهشتی
ندیدم غیر او جانانه مجنون
که ”احمد رستمی ” غلتیده در خون
میان قلّه های مهربانی
تو کردی ” هاشمی ” فتحش زمانی
جوانمرد و مروّت باطنی بود
وفاداری که ” احمد مؤمنی ” بود
گرفتی مادرانه خون در آغوش
نکردیم ” اکبری” یادت فراموش
در آن لحظه که دشمن ، لشگری بود
جلودار و نگهدار ” عسگری ” بود
شکوه و فرّخ و غیرت خدایی
زدی بر خاک عشق بوسه ” رضایی”
خدایا لالهای در خاک جبهه
تبسم زد به جنّت روی ” خوشبِه”
شکست آن قامت سرو ”رسولی ”
به تو وعده شده جنّت وصولی
مرام ” کاظمی ” حکمی بلند است
که او در سلسبیل هم سربلند است
به من درس وفا را داده ”محمود”
فراوان در وجودش مهر معبود
ولیِّ نعمت ما حضرت حق
همیشه ”مولوی” در حسرت حق
میان تیر و توپ و تانک دشمن
”ولی پوری ” که زد غیرت به گردن
”یدالله بداغی” مثل شیری
ندیدم مثل تو مرد دلیری
ز خود شرم کن دگر خورشید رخشان
”محمّد با علی ” از تو درخشان
که هیبت دار ما ” سلطانعلی” بود
کنار روسیاهان منجلی بود
زده دیگر ” رضا ” ساز شهادت
گرفتی از خدا اوج سعادت
گل خوشرنگ و بو از خاک ایران
”علی” پرپر شد و رفت از گلستان
بگفت و نعره زد شیرخان،”جمشید ”
که از قرآن حق دیوان نترسید
جوانان وطن ” شمایی” ما
که رفت این قاصد تنهایی ما
شهید راه حق ” مسلم جهانی ”
کجا رفتی تو تاج ارغوانی
حبیب لالهها رفتی بیایی
ندانستیم ” اسد ” اوج وفایی
نوشته لاله با غم از جدایی
به راه عشق شد جانها فدایی
علی ، شیرخدا نام آور حق
حسین لاله پوش پرپر حق
عدالت رفته ظلمت جا گرفته
عدالت با جوانمردان نهفته
نهال عاشق حق ، ریشه کَن شد
عدالت مرد حق اهل وطن شد
به بازار عدالت جان فروختند
دلیر مردان ما جانانه سوختند
سی و هفت با مرام و با مروّت
شدند آموزش درس سخاوت
" ماماهان " تربت آلاله مردان
" ماماهان " خطّه مرز عدل و ایمان
" سی و هفت ماماهانی" لاله بودن
نوای مهربانی را سرودن
به حق رنگ لاله جان فشانان
وطن کن یاری و باشی نگهبان
یزدان_ماماهانی
نگارش۱۳۹۲/۸/۱۰
برچسبها: مثنویات یزدان ماماهانی
در این دریاچه مرجان تو باشم
درونم سوز و داغست دیدگانم
بسویت جان قابل میدوانم
نباشد در کنارم همنشینی
دمی آیی و کنج دل نشینی
برانم کاروان دل بسویت
شتابم کاروان دیدار رویت
منم فرهاد کوه بیستونم
بزن آن تیشه را بر اندرونم
تن و جانم تعلق دار شیرین
تمنا گر کنی این جان شیرین
نوامیدم پی امید فردا
بکوشم در پی گمکرده پیدا
من عاشق نوای عشق نوازم
بدیدارش قدمها پیشتازم
تو گر دریایی و من قطرهٔ آب
چو موج برخیزی و این قطره دریاب
بگو ای گل که عطر نوبهاری
منم چون بلبلی در شاخساری
اگر هر جای دنیا در نهانی
در این کاشانهٔ قلبم بمانی
منم آن بیدل و عاشق نجیبم
نباشی ناز غریبانه غریبم
قدم در راه عشقت میگذارم
فدایت جان به جانت میسپارم
یزدان_ماماهانی
برچسبها: مثنویات یزدان ماماهانی
فزون باشد دلم با سوز هر روز
غم دنیا خورم یا حسرت یار
شبم پایان رسد با طلعت یار
در این وادی همه در فکر یارم
خیالش بیقراری کرده بارم
از این دردم نمیخواهم دوایی
ز پیوندش نمیخواهم جدایی
دلم کردم برایش پاره پاره
ندارد این دل بیچاره چاره
بر آرم از نیام آواز مستی
نیاز و نازنین دل تو هستی
اگر صد پارهام سازی به خنجر
نمی رویم من از رویت مکدر
سفر کردم که همراهم تو باشی
در این بی انتها راهم تو باشی
نمودار و نشان در هر طریقی
سبق را باز کنم در آن نمیقی
زمین از بار حسنت میخراشد
سپهر از جوش عشقت میتراود
کجا یابم چنین فرّ و شکوهی
کجا یابم چنین زیبا وضوحی
ز حرف دوریات در اعتصابم
از این هجران تو را حاشا نیابم
خودت را در نظر مشهوده گردان
دل افسرده را آسوده گردان
یزدان_ماماهانی
برچسبها: مثنویات یزدان ماماهانی
تو را در یاد زنده میکنم من
درون آتش ماتم بسوزم
شدم بی ماه و اختر شب فروزم
کنم مست از شراب دیده، خود را
نکرد با من چرا دلبر مدارا
نمیدانم مرا در یاد او هست ؟
و یا با من شکست با دیگری بست؟!!
خودم را سوختم رویش به صد جان
ببینم از جمالش روز رخشان
من از پروانه و شمع عشق دیدم
ز تو طعام جدایی را چشیدم
هنوز ابر است و باران در پی رود
هنوز عمرست و باقی لحظه بود
بخواهد لحظه از من صبر کردن
نباشد بین ما از یاد بردن
میان باوفایی بی وفایی ست
مگر عاشق شدن آخر جدایی ست
برایت لحظه را فرصت شمارم
پشیمان باشی و آیی کنارم
دوباره قاب خالی از تو عکسی
یزدان_ماماهانی
برچسبها: مثنویات یزدان ماماهانی
کسی از عاشق ایران نکرد یاد
به میدان بود تابش همچو خورشید
فروزان گشت و بر دلها چه تابید
طلب کرد از خدا مردانگی را
علم کرد پرچم بخشندگی را
به نام غیرت عباس جنگید
ز جور سنگی دشمن نترسید
بزد بر لشگر نامرد خنجر
همان مردی که بود از نسل حیدر
گل خوشرنگ باغ حیدر من
شدی نور سیاهی پرور من
ظهیرم عشق را تقدیم کردی
وجودت را به ما تسلیم کردی
ز جوش خون تو روییده عزت
جمال لاله رویت جاودان باد
وجودت صحت ذلت کشان باد
تویی که با غم عشق آشنایی
پلنگ در جبههها بودی خدایی
خدا لعنت کند آتش کشان را
سیاه و تیره کردند آسمان را
جهان از فتنههاشان لاله گون شد
زمین از کینه ها دریای خون شد
زد آهنگ مروّت را شهیدم
چشید اطعام جنّت را شهیدم
برای صحت جان عزیزان
حسینی گشت و شد قربانی جان
گل امید را با خون خود کاشت
یل نام آورم عشق خدا داشت
گل خرّم شکوه پرپرم رفت
یل رزمندهٔ نام آورم رفت
دلم پیوسته در یاد عزیزم
به یاد شمع فروز حق ستیزم
بگنجد در خیالم پاک در پاک
گل زیبا نشان خفته در خاک
یزدان_ماماهانی
برچسبها: مثنویات یزدان ماماهانی
تار ما با دوست میگیرد صدا
پس چرا این زندگی بی رنگ و بوست
بین ما دوری شده از روی دوست
گفتم از تو تا بیابم روی تو
مینشینم کی بگو پهلوی تو ؟
شب همه شب با همه تنهاییام
بی تو تنهایی شده داراییام
مینشینم گوشهای با همهمه
میزنم دم از تو تنها راهمه
من گرفتارم به دام دلبری
دیده دوزم دیدهای بر دیگری ؟!!
گر چه با فقر دست و پنجه میزنم
ثروتی دارم از این فقر بودنم
ثروتم اینست بنام معرفت
من از این گنجینه بردم منفعت
معرفت در انتظارت چشم به ره
روشنی بخشی به این بخت سیه
من نمیبینم چرا در چشم خود ؟
پس نمیبینم تو را در چشم خود؟
دوستی سرمایهٔ بی انتهاست
رخ به رخ در هرکجا در هر حجاب
در بدست آوردنت دارم شتاب
من ندارم در پیات دیگر صبور
یکدمی هم شد بیا تا در حضور
عاشقانه جان کنم چون فرش پا
رونق و نوری بگیرد بخت ما
ما که خود در بخت خود گمگشتهایم
در غیاب دوست ما سرگشته ایم
من نمیدانم در این دنیا چرا ؟
عاشقی هستم درین ماتم سرا
میخورم غم در غم تنها شدن
کی ببینم لحظهٔ همتا شدن
پشت و رو کرده مرا تنهاییام
مونس و همدم چرا تنهاییام؟
هی زدم قرعه بنام من نشد
سرنوشت اصلاً به کام من نشد
کی بیابد روزگارم کامیاب ؟
کی شود بینم عُذار آفتاب ؟
ماندهام با کوله بار درد و غم
میکشم این کوله را با حسرتم
گل نچینی من گلم دستت بگیر
تا دو گل باشند جدایی ناپذیر
زندگانی جادهٔ مرگست بدان
میشود با دوست بختم جاودان
در کنارم نازنین ای کاش بود
جاودانه دلنشین ای کاش بود
نگارش۱۳۹۲/۱۰/۱۵
برچسبها: مثنویات یزدان ماماهانی
باز شکست مرد و شکست ماه شب
باز خدا خاطرهها زنده شد
غم زد و شوق از سر جان کنده شد
لیلی معشوقه پریزاده گشت
آمد و از کوچهٔ مجنون گذشت
با نظری قامت دیوانه سوخت
جان به رخ و قامت لیلی فروخت
گفت: الهی شدهام پیر عشق
نیست مگر چاره و تقصیر عشق؟!!
مرد محبت زده بر سر جنون
آتش غم ریشه زده بر درون
در به در عشق شده مجنون ما
ناله زنان در پی او پا به پا
خاطرهام قصهٔ مجنون شده
خانه پر از ماتم و محزون شده
قصهٔ مجنون تو بگو قصه گو
مانده به دل صد نه هزار آرزو
قصه تو گفتی ته قصه شکست
جای خوشی غصه به قلبم نشست
نرگس و نیلوفر و مریم همه
شبنم رخ ، قامتشان هم خمه
عشق پرستو شد و رفت از برم
رفت و چه آمد به دل و بر سرم
رفت و دل و جان و تن هر سه شکست
هر سه شدن غصه و ماتم پرست
درد بزرگی به روان زد گره
شد به دل و جان ، سرطان خاطره
دست فراموشی سپردم تو را
کهنه جفا باز شده بر ملا
از نظرم مرده تویی سرمه کش
مزهٔ اندوه مرا هم نچش
فاتح عشق تو شده دیگری
عشقت و پس گیر و رها کن پری
قصهٔ تلخی که از این سرگذشت
خطِّ جدایی و جفا می گذشت
خطِّ جدایی بکش و برنگرد
بین من و تو شده کابوس سرد
سرو خیانت به دلم ریشه زد
بر گل لطف نظرم تیشه زد
پاسخ لطف نظرم شد جفا
عشق پری رفت و پری شد جدا
غم شده معشوقهٔ بی دردسر
عشق پری شد سفری پر خطر
دل ز تو بشکسته و مرده برو
زخم بزرگی ز تو خورده برو
بخت قلندر غم بیهودگیست
زخم دلی در غم بیهودگیست
یزدان_ماماهانی
نگارش۱۳۹۳/۵/۱۱
برچسبها: مثنویات یزدان ماماهانی
یوسف ما از نظر پنهان نبود
بوی عطر هر گلی این گل نبود
هر گلی هم عاشق بلبل نبود
میفروزد ماه تابان بی خبر
آسمان دارد به خود ماهی دگر
روشنی دارد به دلها شمع دوست
هر که سوزش را کشید پروانه روست
در سجودش بنده و حور و ملک
در زمین و در زمان سلطان تک
میدرخشد روزها از روی او
شد خجل از روی او خورشید نو
میخورد مِیْ ، مِی خور آلوده مست
یار بیند میشود مستی پرست
ما همه دنیا پرست غافلیم
عاشقان با عشق و ما دور از دلیم
کورعقلیم و همه در عمق خواب
عقل خواب و دیدهها هم در حجاب
نیست پیوند دلی با عشق یار
فصل ما فصل خزان ست کو بهار
کیست؟ اکنون نیست آن جانانه جان
نیست اکنون کیست؟ آن دیوانه جان
ما همه گفتیم و امّا بی عمل
بی عمل گفتیم و ماندیم و دغل
خود بخود از حیله رفت بر سر کلاه
ما در این دریا شدیم غرق گناه
بی تو شبها بیقراری میکنیم
در نبودت آه و زاری میکنیم
ای تو خوبی حاکم خوبان بیا
پس کجایی؟ جنبش ایمان بیا
تا به کی با ظلم ظالم در نبرد
بینْ ستمگر با ستمها سلطه کرد
در حریم حجب تو دل می بریم
نشکند هرگز دل ما این حریم
بی تو ماندن در جهان طاقت شکست
در مکان مرد حق باطل نشست
در جهان حاصل شده محصول درد
آمده نامرد و دیگر مرده مرد
پشت در ماندی بزن با تَق و تَق
ما همه چشم انتظار مرد حق
تا به کی تنها شدن در کوی تو ؟
تا به کی چشم انتظار روی تو ؟
مرد دل مرد شرف مرد حیا
گر بیایی میشود دل بی ریا
پس تو گفتی جمعه می آیم چه شد ؟
جمعه طی شد ماه تنهایم چه شد ؟
مینشینم آنقدر در انتظار
تا شود خورشید جمعه آشکار
یزدان_ماماهانی
نگارش۱۳۹۳/۴/۱۹
برچسبها: مثنویات یزدان ماماهانی
| طراح : صـ♥ـدفــ |